top of page
Home-Button_edited.png

عضویت

ظلم آباد


ظلم آباد

قصیده‌ای از استاد بهرام مشیری


شد رها جمله جهان از ستم استبداد

همه عالم به جز از کشور جمشید و قباد

آه از این خاک ستم پرور و این مردم سست

که در این خاک به جز ظلم فلک نارد یاد

دیرگاهی است که از مظلمهٔ شحنه و شیخ

یک دل شاد نیابی تو در این ظلم آباد

جهل پوشیده رخ علم و سفه روی خرد

پیر حکمت شده شاگرد و خرافات استاد

رفته از خاطره‌ها معدلتِ کورشِ گُرد

نو به نو زنده شود مظلمهٔ ابن زیاد

جاهلان را همه اسباب بزرگی مجموع

فاضلان را همه سرمایهٔ هستی بر باد

آنچنان زار و نزارند به دوران کاین قوم

نشناسند همی گوهر داد از بیداد

آن یکی گرید بر اصغر و این بر اکبر

آن یکی مدح کند اشتر و این یک مقداد

وان دگر چشم به ره مانده که تا از ظالم

دستی از غیب برون آید و بستاند داد

در مقامی که بود شیخک جاهل مرشد

در مکانی که کند غول بیابان ارشاد

نه شگفت است که آن قوم ز کف داد خرد

راه گم کرد و به صحرای ضلالت افتاد

متحیّر مشو اَر شیخ گشوده است دهان

کاین درِ کهنه مَبالی است که تاریخ گشاد

غم این خفته یتیمان دل افلاک بسوخت

ای رفیقان چه توان کرد از این غم فریاد

چنگ رهبر همه جا می‌فشرَد گردن خلق

شکر ایزد که یکی دست وی از شانه فتاد




bottom of page